Sunday, December 3, 2006

نامه ای به پدر

I picked up this story from here


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود که با تعجب ديد درب باز ، تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور است. متوجه يک پاکت شد که روي بالش گذاشته شده بود و رویش نوشته شده بود :« برای پدر».
با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت را باز کرد و با دستان لرزان این نامه را خواند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت این نامه را مي نويسم. من مجبور شدم به خاطر عشق با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون نمي خواستم به خاطر آن تو و مادر با من درگیر بشوید. من احساسات واقعي رو با عشق تازه ام پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ ، موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره نخواهي پذيرفت .
پدر میخواستم بدونی که فقط احساسات عامل تصمیم من نبود ، او از من حامله است .او به من گفت که ما مي تونيم با هم شاد و خوشبخت بشيم. و من حرفشو قبول کردم . اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما رؤيا های مشترکی داريم وتصمیم گرفتیم بچه های زیادی داشته باشیم. او چشمان من را به روي حقيقت باز کرد و فهمیدم که ماري جوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن هم براي خودمون مي کاريم، وهم برای تجارت، ما تمام کوکائينها و اکستازيهايي را که مي خواهيم خودمون تولید خواهیم کرد. در ضمن، پدر دعا کن که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، وعشق من از دست این بیماری نجات پیدا کنه. اون لياقتش رو داره و حیفه که بخواد بمیره .
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي خودت رو ببيني و با اونها بازی کنی.
با عشق،
پسرت،
John

پا نوشت :

پدر جان، هيچ کدوم از جريانات بالا که گفتم واقعیت ندارد، من الان تو ی خونۀ دوستم تام هستم و فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم نسبت به کارنامه مدرسه ام که الان روي ميزمه میتونه اتفاق بیافتد.
دوسِتت دارم! وهروقت که خونه براي اومدن من امن بود، بهم زنگ بزن.

No comments: